سلام. داستان دو تا پسری که توی یک عمارت زندگی میکنند یکی به عنوان پسر صاحب عمارت و یکی هم به عنوان پسر خدمتکار عمارت . پسر صاحب عمارت ، مادرش رو سر زایمان از دست داده و پسر خدمتکار ، مادرش یک هفته بعد از تولدش با دوره گرد ها فرار کرده . اونا بچگی شوند رو با هم گذروندن . امیر (پسر صاحب عمارت) خواندن و نوشتن بلد بود اما حسن نه . همیشه امیر براش کتاب میخوند و بازی میکردن .امیر از سوی باباش خیلی محبت ندیده بود و همیشه تلاش میکرد به چشم باباش بیاد و این دو پسر بچه هر دو افغانی بودن و رسم داشتن مسابقه بادبادک بازی داشتن که امیر شرکت می‌کنه و چون باباش نگاش میکرده همه ای تلاشش شون رو کردن و برنده شدن و لحظه ای آخر نمیدونم دقیق واسه چه کاری حسن میدوید و بادکنک دستش بود و می‌رفت سمت بازار فک کنم میخواست بادبادک رو بگیره این بخش داستان آنقدر دارکه که باور کنید تا دو روز به خودم نیومدم . دو پسر بچه که حسن و علی با هم بازی میکردن قبلا مزاحم شوم شده بودن . لحظه ای که حسن باد بادک رو میگیره این چند بچه بهش میرسن و اول کتکش میزنن و بعد بهش تجاوز میکنن و امیر هم کل راهو که دنبالش بود و اونو میدید ولی از ترس بچه ای ۱۲ ساله جلو نرفته و وانمود کرده که هیچ اتفاقی رو ندیده و بعدش هر وقت حسن رو میدید عذاب وجدان ولش نمیکرد و هر کاری میکرد که دیگه حسن باهاش بازی نکنه و آخر سر هم اونا رفتن روستاشون . وقتی روسی ها حمله کردن افغانستان.امیر و باباش قاچاقی میرن پاکستان و بعدش هم رفتن آمریکا . اونا اونجا زندگیشو کم کم ساختن و باباش توی بازار کار می‌کرد و امیر هم همراه باباش بود .اونجا عاشق یک دختره میشه به اسم ثریا . وبعدش بابای امیر سرطان میگیره . اخرای عمر باباش ، با باباش میرن خواستگاری ثریا و با ثریا ازدواج می‌کنه .بعد چندسال که می‌خوان بچه بیارن اما نمی‌تونستن .مشخص هم نشد مشکل از کدوم طرف بود . بعد وسط این درگیری ها ، رحیم خان، دوست باباش که تو پاکستان بوده از امیر میخواد بره ببینتش و امیر می‌ره به دیدنش . اونجا رحیم خان بهش میگه که حسن هم ازدواج کرده و یک پسر داره و اسمشم سهرابه . و بعد از رفتن رحیم خان به پاکستان ، حسن و خانواده اش اومدن و از خونه مراقبت میکردن .بعد این زمان که طالب ها اومده بودن افغانستان ، هزاره ها (یک قوم توی افغانستان ،که حسن از اون قوم بودن )رو میکشتن . حسن و خانومش رو جلو بقیه با تیر زدن و خون رو هم ازشون گرفتن و سهراب هم توی پرورشگاه گذاشتن و یک حقیقت دیگه هم بهش میگه اینکه ،پدر امیر با مادر حسن خوابیده و حسن برادر ناتنیشه. از اون میخواد بره افغانستان و بچه رو نجات بده . امیر می‌ره افغانستان و می‌ره پرورشگاه . اونجا یک چیزی متوجه میشن اینکه مدیر پرورشگاه.بع خاطر نبود پول .هر ماه یکی از بچه ها رو به طالب ها می‌فروخته .و ماه قبل هم سهراب رو فروخته .امیر خیلی عصبی میشه و ادرس اون طالب رو میگیرن و میره پیشش .دست خالی رفت که با آدم های زبون نفهمی مثل طالب ها حرف بزنه و بچه رو بگیره ازشون .از کجا .اون طالب .عاصف همون بچه ای که تو بچه ای به حسن تجاوز کرده بود . سهراب رو آوردن . و قرار شد امیر و عاصف دعوا کنن هر کی زنده بیرون اومده می‌تونه بچه رو بگیره . عاصف امیر رو خیلی میزنه . سهراب که اونجا بوده و گریه می‌کرده با تیرکمون گیری اش میزنه به جای از مرد ها که نباید زد و داد اون بلند میشه.دست امیر رو میگیرن و از اونجا فرار میکنن .امیر آنقدر حالش بد بود و کتک خورده بود تا مدت ها بیمارستان بود و اینا . به بچه از لحاظ جنسی ، تجاوز شده بود .بچه به امیر هم نمی تونست اعتماد کنه و بعد از اعتماد کردنش ازش میخواد که اونو اصلا پرورشگاه نفرسته . بعدش که میخواستن سهراب رو ببره آمریکا .وکیل مهاجرتش گفته بود اول باید یکم بمونه پرورشگاه بعد برن آمریکا. وقتی امیر به سهراب گفت سهراب آنقدر گریه کرد که خوابش برد .سهراب که رفت حموم . امیر داشت با خانومش حرف میزد و کاراشو درست کرده بودن که بدون اینکه بره پرورشگاه ببرتش آمریکا . وقتی می‌ره پشت در حموم که به سهراب بگه . سهراب جواب نمی‌داده و وقتی رفت .دید رگشو زده . بعدش بیمارستان و اینا خوب میشه . می‌رن آمریکا . اما اونجا سهراب اصلا حرف نمیزده و اینا . اونا خیلی تلاش کردن که سهراب باهاشون حرف بزنه اما اون فقط سرشو تکون می‌داده براشون .داستان تموم شد

واقعا خیلی دارک بود و . واقعا آدم های که به بچه ها تجاوز میکنن فقط حقشون رو خدا می‌تونه بده . و خیلی بدم میاد از این آدمایی مشکل دار .

به امید روزی که هیچ بچه ای این چیزا رو تجربه نکنه

خدافظ