نقطه شک

بازم به هر چی شک دارم . آدم اشتباهی رو دوست داشتم شایدم درست اما فاصله ،همیشه این شک ها رو بیشتر می‌کنه ،بیشتر می‌کنه ،بیشتر و بیشتر . شایدم این فاصله خوبه یا شایدم بد .نمیدونم زندگی اینه شاید ، یک چیز رو خیلی خوب می‌دونم علارغم شک هام ،اونو دوست دارم ،اونم خیلییی.به دوست داشتنش ادامه میدم ،سعی میکنم براش از اتفاقات روزم رو تعریف کنم تا فاصله مون کم تر بشه ، اونم به صحبت کردن بیارم .اما قبلش یک سری کارهای مهم دارم که باید انجام بدم .اما نه .اون مهم تره شاید .

سفر

یکی و دو روز یکم از خونه دور میشیم

زوربایی یونانی

سلام . کتاب زورباییی یونانی تموم شد و باید بگم واقعا خیلی کتاب قشنگی بود . من خیلی دوسش داشتم و یکی از تکنیک های که کتاب رو واسم جذاب تر کرد این بود که شخصیت اصلی یعنی زوربا توی چند تا از داستان ها نبود و همین باعث شد کتاب رو زودتر بخونم تا زوربا بیاد و حرف بزنن. خلاصشو بگم برای اونایی که دوست دارن بدونن :

یک مرد سرمایه گذاری که قصد استخراج زغال سنگ رو داره سوار کشتی بود که اونجا با زوربا آشنا شدن و زوربا رو سر کارگر قرار داد .اینا با هم زندگی می‌کردن و زوربا آدمی که توی لحظه زندگی میکرد و صدشو میزاشت واسه هر کاری که میکرد ، اگه کار میکرد ،جوری کار میکرد که اگه اون صدا میزدی نمیشنید ، اگه غذا میخورد جوری با ولع تمام میخورد که انگار آخرین غذاشه ، هر کاری رو با عشق تمام انجام میداد و رییس که مرد جوانی بود ، خیلی تحت تأثیر قرار می گرفت ،زوربا با زنان زیادی هم خواب میشد ، وقتی با اون ها بود ، جوری بود که به زن انسان ارزش میداد ، خلاصه هر کاری رو با لذت تمام انجام میداد .اما رییسش بیشتر کتاب میخوند و سمت زن اینا نمیتونست بره آدم آزادی نبود ،مثل خیلی از ما ها مرز های زیادی رو واسه خودش گذاشته ،زندگی با زوربا . کم کم مرز هاشو می‌شکست و از اونا عبور میکرد ، زندگی یاد می‌گرفت ، آزادی یاد می‌گرفت داستان از اونجایی بد شد که پروژه ای زوربا توی معدن شکست خورد و مرد همه چیزش رو از دست داد .رییس مجبور شد بره بره جای دیگه زندگی کنه و آخرش هم خبرش بهش دادن که زوربا مرده .

اما از همه ای اینا گذشته خیلی دلم میخواد راجب شخصیت زوربا بنویسم ،زوربا ،وقتی که خیلی ناراحت بود ، از شدت ناراحتی می رقصید ،ناراحت بود ساعت ها راه می‌رفت و آروم میشد، وقتی خوشحال بود یانبود، سریع جشن می‌گرفت .آدم آزادی بود در کل . آزادی خیلی ارزشمنده ،خیلی

امیدوارم همه ای ما آدم ها آزادی رو تجربه کنیم ...

دلتنگی

سرماخوردگی گرفتم ,خیلی دلم میخواست بنویسم اما گفتم راجب چی بنویسم . اما دلم برای یکی تنگ شده .کاش مثل قبل بیاد

جنس دیگری از آزادی .زوربا

سلام . چند روزه که کتاب زورباییی یونانی رو شروع کردم و واقعا زوربا یه شخصیتی که من همیشه بهش فکر میکردم . زوربا واقعا داره توی آزادی مطلق ،زندگی می‌کنه .بدون هیچ قید و شرطی . زوربا نماد این شده برام که ، در گذر زمان خیلی چیزها تجربه کرده و از هر تجربه ای بیشترین لذت رو برده . .واقعا شخصیت زوربا رو خیلی دوست دارم .

آزادی از جنس آزادی زوربا رو برای اونایی که واقعا دلشون میخواد تجربه کنن آرزو میکنم . بوس به همتون .

زندگی‌

خلاصه ای بادبادک باز رو تموم کردم چون ثبت موقت زدم توی نوشته های قبلیه . اینم تموم شد و کتاب جدیدی که می‌خوام شروع کنم و مقدمه اشم خوندم کتاب زوربای یونانی ایه . امشب میرم عروسی .هوراا . مراقب خودتون باشین .بوس به همه تون

کتاب بادبادک باز تموم شد

هوراااا . از اینا گذشته واقعا کتابی بود چیز های جدید یاد گرفتم.خیلی از لحاظ روحی تحت تاثیر قرار گرفتم .فردا خلاصه شو میگم.شب بخیر

آخر هفته

سلام دیشب عروسی یکی از همکلاسی هام بود و یکی از بچه های که می خیلی پایه است هم بود اینقدر باهاش رقصیدن که از دنیا و درد پریود فراموش شد و الان از خواب بیدار شدم . امروز جمعه طبق عادت: اتاق رو تمیز میکنیم و یکم نظافت رو انجام بدیم و یکم خرید و کتاب مون هم نصفه شد چیزی نمونده تا خوندنش رو تموم کنیم( تا اینجایی واقعا چیزایی مختلف زیادی رو تجربه کردم از لحاظ روحی)

تجربه های جدید

سلام امروز خواستم یکم خودمونی حرف بزنم و از تجربه های که به دست اوردم تو این مدت یکم حرف بزنم . خیلی هامون شنیدیم که نباید به ادم ها دل ببندیم اما وقتی ادم توی شرایط سخت باشه و یکی حتی به غلط هم باشه بهش پناه میبره .اینم شنیدم برای بودن ادمی که میخواد بره تلاش نکنید. اما وقتی دل وابسته بشه تا یک مدت قبول نمیکنه .میخوام امروز بگم واسه ادمی که میخواد بره .تا یک حدی برای موندنش تلاش کنید از یک حدی به بعد نه چون نه اعتماد به نفسی براتون میمونه و نه حال خوب . اگر میحوایید برید توی رابطه با ادم درستش برید .به خاطر پول عزت نفستون رو زیر پا نذارید غرور تون رو زیر پا نزارید . باور کنید اونی که میتونه حالتون رو خوب کنه خودتونین وبس

باباد بادک باز

سلام. داستان دو تا پسری که توی یک عمارت زندگی میکنند یکی به عنوان پسر صاحب عمارت و یکی هم به عنوان پسر خدمتکار عمارت . پسر صاحب عمارت ، مادرش رو سر زایمان از دست داده و پسر خدمتکار ، مادرش یک هفته بعد از تولدش با دوره گرد ها فرار کرده . اونا بچگی شوند رو با هم گذروندن . امیر (پسر صاحب عمارت) خواندن و نوشتن بلد بود اما حسن نه . همیشه امیر براش کتاب میخوند و بازی میکردن .امیر از سوی باباش خیلی محبت ندیده بود و همیشه تلاش میکرد به چشم باباش بیاد و این دو پسر بچه هر دو افغانی بودن و رسم داشتن مسابقه بادبادک بازی داشتن که امیر شرکت می‌کنه و چون باباش نگاش میکرده همه ای تلاشش شون رو کردن و برنده شدن و لحظه ای آخر نمیدونم دقیق واسه چه کاری حسن میدوید و بادکنک دستش بود و می‌رفت سمت بازار فک کنم میخواست بادبادک رو بگیره این بخش داستان آنقدر دارکه که باور کنید تا دو روز به خودم نیومدم . دو پسر بچه که حسن و علی با هم بازی میکردن قبلا مزاحم شوم شده بودن . لحظه ای که حسن باد بادک رو میگیره این چند بچه بهش میرسن و اول کتکش میزنن و بعد بهش تجاوز میکنن و امیر هم کل راهو که دنبالش بود و اونو میدید ولی از ترس بچه ای ۱۲ ساله جلو نرفته و وانمود کرده که هیچ اتفاقی رو ندیده و بعدش هر وقت حسن رو میدید عذاب وجدان ولش نمیکرد و هر کاری میکرد که دیگه حسن باهاش بازی نکنه و آخر سر هم اونا رفتن روستاشون . وقتی روسی ها حمله کردن افغانستان.امیر و باباش قاچاقی میرن پاکستان و بعدش هم رفتن آمریکا . اونا اونجا زندگیشو کم کم ساختن و باباش توی بازار کار می‌کرد و امیر هم همراه باباش بود .اونجا عاشق یک دختره میشه به اسم ثریا . وبعدش بابای امیر سرطان میگیره . اخرای عمر باباش ، با باباش میرن خواستگاری ثریا و با ثریا ازدواج می‌کنه .بعد چندسال که می‌خوان بچه بیارن اما نمی‌تونستن .مشخص هم نشد مشکل از کدوم طرف بود . بعد وسط این درگیری ها ، رحیم خان، دوست باباش که تو پاکستان بوده از امیر میخواد بره ببینتش و امیر می‌ره به دیدنش . اونجا رحیم خان بهش میگه که حسن هم ازدواج کرده و یک پسر داره و اسمشم سهرابه . و بعد از رفتن رحیم خان به پاکستان ، حسن و خانواده اش اومدن و از خونه مراقبت میکردن .بعد این زمان که طالب ها اومده بودن افغانستان ، هزاره ها (یک قوم توی افغانستان ،که حسن از اون قوم بودن )رو میکشتن . حسن و خانومش رو جلو بقیه با تیر زدن و خون رو هم ازشون گرفتن و سهراب هم توی پرورشگاه گذاشتن و یک حقیقت دیگه هم بهش میگه اینکه ،پدر امیر با مادر حسن خوابیده و حسن برادر ناتنیشه. از اون میخواد بره افغانستان و بچه رو نجات بده . امیر می‌ره افغانستان و می‌ره پرورشگاه . اونجا یک چیزی متوجه میشن اینکه مدیر پرورشگاه.بع خاطر نبود پول .هر ماه یکی از بچه ها رو به طالب ها می‌فروخته .و ماه قبل هم سهراب رو فروخته .امیر خیلی عصبی میشه و ادرس اون طالب رو میگیرن و میره پیشش .دست خالی رفت که با آدم های زبون نفهمی مثل طالب ها حرف بزنه و بچه رو بگیره ازشون .از کجا .اون طالب .عاصف همون بچه ای که تو بچه ای به حسن تجاوز کرده بود . سهراب رو آوردن . و قرار شد امیر و عاصف دعوا کنن هر کی زنده بیرون اومده می‌تونه بچه رو بگیره . عاصف امیر رو خیلی میزنه . سهراب که اونجا بوده و گریه می‌کرده با تیرکمون گیری اش میزنه به جای از مرد ها که نباید زد و داد اون بلند میشه.دست امیر رو میگیرن و از اونجا فرار میکنن .امیر آنقدر حالش بد بود و کتک خورده بود تا مدت ها بیمارستان بود و اینا . به بچه از لحاظ جنسی ، تجاوز شده بود .بچه به امیر هم نمی تونست اعتماد کنه و بعد از اعتماد کردنش ازش میخواد که اونو اصلا پرورشگاه نفرسته . بعدش که میخواستن سهراب رو ببره آمریکا .وکیل مهاجرتش گفته بود اول باید یکم بمونه پرورشگاه بعد برن آمریکا. وقتی امیر به سهراب گفت سهراب آنقدر گریه کرد که خوابش برد .سهراب که رفت حموم . امیر داشت با خانومش حرف میزد و کاراشو درست کرده بودن که بدون اینکه بره پرورشگاه ببرتش آمریکا . وقتی می‌ره پشت در حموم که به سهراب بگه . سهراب جواب نمی‌داده و وقتی رفت .دید رگشو زده . بعدش بیمارستان و اینا خوب میشه . می‌رن آمریکا . اما اونجا سهراب اصلا حرف نمیزده و اینا . اونا خیلی تلاش کردن که سهراب باهاشون حرف بزنه اما اون فقط سرشو تکون می‌داده براشون .داستان تموم شد

واقعا خیلی دارک بود و . واقعا آدم های که به بچه ها تجاوز میکنن فقط حقشون رو خدا می‌تونه بده . و خیلی بدم میاد از این آدمایی مشکل دار .

به امید روزی که هیچ بچه ای این چیزا رو تجربه نکنه

خدافظ

بابا لنگ دراز

کتاب بابا لنگ دراز هم تموم شد داستانش از این قرار بود که توی پرورشگاه دختری بود که دوسال اضافه نکن داشته شده بود و به جاش برای پرورشگاه کار میکرد و یک روز یکی از اعضای هیات امنا سرپرستی دختر ما رو بر عهده میگیره و اونو می‌فرسته دانشگاه و به مدیر پرورشگاه هم گفته که میخواد این دختر نویسنده بشه و قرار بوده. هر ماه یک نامه برای اون آقایی که سرپرستی اش رو بر عهده گرفته بنویسه .دختر چون مامان و بابا نداشته توی جمع های دوستانش چالش داشته و همیشه توی ذهنش این آقاییه رو که اسمش رو گذاشته بابا لنگ دراز به جای کل خانواده اش تصور می‌کرده و. از اتفاقات دانشگاه می‌گفته و تعطیلات هم میرفتم روستا .پیش دوستاش و کم کم مثل هر انسانی دیگه راه و رسم زندگی رو تنهایی یاد میگیره و نویسنده میشه جالبه بدونید که مرد به سوال های دختره جواب نمی‌داد آوریل. مگر اینکه مخالفتی میخواست برای برنامه های تابستونش می‌داشت که می‌گفت به منشی اش و منشی اش به دختره اطلاع میداد آخر که دختره عاشق شد و بهش گفت .گفت بیا ببینمت

بابا لنگ دراز مریض بود و اونا کلا نیم ساعت تونستن حرف بزنن و داستان تموم شد

بهبود سلامت و زندگی

سلام . به نظرم زمان این رسیده که سبک زندگی مو یکم عوض کنم چون شکر خدا کنکور رو تموم کردیم .من هر روز اینجا با هم یکم حرف می‌زنیم و برنامه ای فردا مون رو میچینم . خب من اولین چیزی که بخوام برم سراغش و درمانش کنم به نظرم یبوستمه چون این روزا اون خیلی اذیتم میکنه . خب دوباره صبح ها یک لیوان آب ولرم با چند قطره لیمو میخوریم . اول صبح . بعد ناهار ظهر. و شام .سه بار در روز بطری ابمو آبش میکنم که تو این فواصل تموم بشه . آب رو کلا زیاد میکنیم توی وعده های غذایی و اینکه صبح هم چای سبز میخوریم . نیم ساعت بعد ناهار و همچنین شام و بینشون حتما دسشویی بریم (ببخشید مطالب یکم یک جوریه ولی چیزی که باید درمان بشه وگرنه مشکلاتی بدی رو به وجود میاره ) فعلا همینا رو فردا انجام میدیم و کم کم برنامه های دیگه رو هم اضافه میکنیم به برنامه هامون .

تموم میشه این روزا

سلام به نظرم وقتش رسیده بود که یکم بنویسم و خالی شم .من ازدواج نمیکنم خواستگار فلان که اصلا دوست ندارم راجبش حرف بزنم اومد و رد کردن و تو این زمینه خیلی دعوایی بزرگی تو خونه راه انداختم که حتی بهم راجبشون با من حرف نزنن واقعا بعضی ها رو نمی‌فهمم چطوری به خودشون اجازه میدن و جسارت میکنن به دختره ای نوجوان از این جور پیشنهاد بدن اما اینا مهم نیست واقعا خداروشکر که دانشگاه فرهنگیان قبول شدم و امسال میرم دانشگاه به خودم قول دادم اگه بتونم عید ام برنمیگردم چون که خونه حالمو بد می‌کنه . قبلا خونه حالمو خوب نمیکرد اما یک حالتی آرامش داشتم الان تو خونه آرامش و امنیت ندارم . می‌دونم یکم دیگه مونده تحمل میکنم و اینا تموم میشه .منم دارم سعی میکنم زندگی کنم برنامه ها مو می‌چینم و وسایل که می‌خوام لیست درست میکنم بخرمشون و کتاب بابا لنگ دراز رو شروع کردم میخونم .امروز قراره سیب زمینی‌ سوخاری یاد بگیرم و درست کنم .ورزش امم روی روتینه باید انجام بدم سعی میکنیم زندگی کنم و هر همه چی درست میشه قول

کتاب کیمیاگر

سلام الان تو وضعیت خوبی نیستم اما گفتم که این کتاب رو چند روزه تموم کردم خلاصه شو بگم .

کتاب داستان چوپانی که روزی به خاطر آرزوی که داره بره تموم دنیا رو بگرده چوپان شده توی روستا بوده باشم خیلی ثروتمند نبوده بهش گفته اگه چوپان بشه می‌تونه با درآمدش امر ومعاش کنه و دنیا رو بگرده چوپان ، چوپانی می‌کنه و یک کتاب داشت که بعد از تموم کردنش با کتاب های دیگه عوض میکرد یک روز می‌ره شهر دنبال دختری که عاشقشه اما قبلش می‌ره سراغ تعبیر خوابش و بهش میگن که توی اهرام مصر گنج هست و ازش پولی نمیگیره اما قول میگیره وقتی گنجشو پیدا کرد یک دهم مشو بده به اون .تو میدون شهر با یک پیر مرد آشنا میشه اونم بهش میگه بره دنبال گنجش و یک دهم گوسفنداشو میگیره مرد رو قانع می‌کنه و گوسفنداشو میفروشه و می‌ره دنبال گنج اش توی شهر عرب با مردی آشنا میشه میبرتش کافه و پوللشو ازش میدوزده

خیلی ناامید میشه یادش میاد پیر مرد دوتا سنگ بهش داده که هر وقت سر دوراهی قرار گرفتی ازشون کمک بگیر حرف های پیر مرد توی ذهنش تکرار میشه و به این نتیجه میرسه که راهشو ادامه بده .می‌ره یکه یک چیز بخوره داخل مغازه ظروف کریستالی می‌فروخته مغازه دار .بعد میگه که ظرف هاتو تمیز میکنم یک چیز بعدش بده بخوره مرده اینو استخدام می‌کنه تا یکم پول دربیاره یکم کار می‌کنه بعد چند سال می‌ره دنبال گنج اش هم سفر میشه با یک کیمیاگر و قراره از کویر بگذره توی کویر عاشق میشه و مردی که کیمیاگر دنبالش بوده دنبال چوپان میاد و باهم قراره از کویر بگذرن . سربازها اینا رو به سوی قبیله ای با هم دعوا دارن میبرن و کل درامدشون ازش میگیرن و پیر مرده که باهاش بوده چیزی های غیر ممکن میگه پسرک می‌تونه انجام بده به قبیلهه .بعد که کار غیر ممکن رو انجام میده و ازادشون میکنن کیمیاگر که کیمیاگر بوده واقعا طلا میسازه و یک تیکه شو میده بهش و بعد هم مرد می‌ره دنبال گنجش که داشته زمین می‌کنده که چند مرد میان و طلاها شو ازش میگیرنو میگن بهش که چندسال قبل به اونم گفتن توی جای که از اول چوپان بوده گنج وجود داشته مرد خوشحال میشه می‌ره اونجا گنج شو پیدا می‌کنه یک صندوق در از سکه های طلا.

داستان این بود چیزی که مهم بود به نظرم اینکه اصلا اصلا اون چیزی که فک میکنید گنج زندگی شماست دست نکشید