سلام . کتاب زورباییی یونانی تموم شد و باید بگم واقعا خیلی کتاب قشنگی بود . من خیلی دوسش داشتم و یکی از تکنیک های که کتاب رو واسم جذاب تر کرد این بود که شخصیت اصلی یعنی زوربا توی چند تا از داستان ها نبود و همین باعث شد کتاب رو زودتر بخونم تا زوربا بیاد و حرف بزنن. خلاصشو بگم برای اونایی که دوست دارن بدونن :

یک مرد سرمایه گذاری که قصد استخراج زغال سنگ رو داره سوار کشتی بود که اونجا با زوربا آشنا شدن و زوربا رو سر کارگر قرار داد .اینا با هم زندگی می‌کردن و زوربا آدمی که توی لحظه زندگی میکرد و صدشو میزاشت واسه هر کاری که میکرد ، اگه کار میکرد ،جوری کار میکرد که اگه اون صدا میزدی نمیشنید ، اگه غذا میخورد جوری با ولع تمام میخورد که انگار آخرین غذاشه ، هر کاری رو با عشق تمام انجام میداد و رییس که مرد جوانی بود ، خیلی تحت تأثیر قرار می گرفت ،زوربا با زنان زیادی هم خواب میشد ، وقتی با اون ها بود ، جوری بود که به زن انسان ارزش میداد ، خلاصه هر کاری رو با لذت تمام انجام میداد .اما رییسش بیشتر کتاب میخوند و سمت زن اینا نمیتونست بره آدم آزادی نبود ،مثل خیلی از ما ها مرز های زیادی رو واسه خودش گذاشته ،زندگی با زوربا . کم کم مرز هاشو می‌شکست و از اونا عبور میکرد ، زندگی یاد می‌گرفت ، آزادی یاد می‌گرفت داستان از اونجایی بد شد که پروژه ای زوربا توی معدن شکست خورد و مرد همه چیزش رو از دست داد .رییس مجبور شد بره بره جای دیگه زندگی کنه و آخرش هم خبرش بهش دادن که زوربا مرده .

اما از همه ای اینا گذشته خیلی دلم میخواد راجب شخصیت زوربا بنویسم ،زوربا ،وقتی که خیلی ناراحت بود ، از شدت ناراحتی می رقصید ،ناراحت بود ساعت ها راه می‌رفت و آروم میشد، وقتی خوشحال بود یانبود، سریع جشن می‌گرفت .آدم آزادی بود در کل . آزادی خیلی ارزشمنده ،خیلی

امیدوارم همه ای ما آدم ها آزادی رو تجربه کنیم ...